پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

دختر من

بدون عنوان

نفس مامان یه حسی دارم که  با دنیا عوضش نمیکنم.دیروز یه کم تو فکر بودم دستم رو تو پیشونم گرفته بودم و سرم پایین بود .تو داشتی بازی میکردی.یه دفعه دیدم سرت رو آوردی پایین و فیس تو فیس شدیم با نگرانی گفتی ماما .بهت گفتم عزیز مامان جان مامان و بغلت کردم.بعد رفتی سراغ بازیت و نمیدونم کی دوباره به اون حالت برگشتم که دیدم با همون حالت دوباره اومدی گفتی ماما.با اون چشمای خوشگلت و دستای کوچولوت کلی بهم آرامش دادی.قربونت برم هنوز خیلی کوچولویی که نگران مامان بشی.از یه طرف خوشحال بودم از یه همدم و از یه طرف ناراحت شدم چون خیلی نی نی هستی.دختر مامان قربونت برم.از خدا میخوام بهترینها رو سر راهت قرار بده. ...
29 شهريور 1390

کلمات دخترم که میتونه بگه...

دخملی سلام.الان خوابیدی و من میتونم باهات حرف بزنم چون اگه بیدار بودی خیلی فرز خودتو میرسوندی به لپ تاب و مینشستی روش ... امروز یکم سرما خوردی .من و بابا رفتیم واست دارو خریدیم..ولی گیر دادی از مبل بکشی بالا و تا من میام یکم دراز بکشم یا بشینم به سرعت نور میری رو سرم یا پام و خودت رو میندازی رو مبل. میارمت پایین که نیفتی جیغ میزنی......دیروز رفتیم خونه مادر جون.کلی شیطونی کردی.تازه یاد گرفتی میگی عممه.اولین بار که این کلمه رو باهات تمرین کردم گفتی ممه.ولی بعد یاد گرفتی.خلاصه دیشب تو میگفتی و همش تکرار میکردی عمه ها خیلی ذوق میکردن آخه خیلی دوستت دارن. تو هم نگاشون میکردی و میگفتی عممه دل میدادین قلوه میگرفتین.تا یه لحظه هم ازت غافل شدم رفتی ...
29 شهريور 1390

یه روز مامان چطوری میگذره

عزیز دلم الان نزدیک های صبحه وتازه از تو بغلم توی جات گذاشتمت.البته یکساعتی میشد که خوابیده بودی ولی وقتی تو بغلمی آرامش دارم و دوست ندارم  زود بری تو جات.خاطرات یه روزت رو مینویسم .نفس مامان اینا رو به عنوان یه تشکر قبول کن به خاطر اینکه به زندگی من معنی میدی و به خاطر احساسی که با هیچ موفقیتی اون رو تجربه نکردم.دوست داشتم یه بچه دختر داشته باشم چون خودم رو توی اولویت میدونستم و فکر میکردم روزهای آینده یه مادر دختر شادتره.ولی وقتی به دنیا اومدی فهمیدم احساسم کاملا عوض شده وتو اولویت همه خواسته های منی.وباز هم خوشحالم که تو هم این روزها رو تجربه میکنی ......مامان هفته ای یک بار برات خرید میکنه چون دوست دارم مواد غذاییت تازه باشه.صبح بین...
24 شهريور 1390

دوستی نی نی با عمو رضا

اون شب به عمو رضا گیر داده بودی و هر وقت میومد و میگفت بغلش کن صورتت رو برمیگردوندی و پیرهنش رو میکشیدی و میگفتی میخوای تو بغلش بمونی ...
20 شهريور 1390

شکموی مامان

تمام مدت دخترم در حال خوردن بود .با هردو دست و تقریبا استراحتی هم نمیکرد البته وسط وسطاش عمه الهام هم کمک میکرد و همیشه بهت غذا میده ...
20 شهريور 1390

عموی گل دخترم

عمو علی باید میرفت سر کار و کلی دیرش شده بود ولی موند تا تولد دخترم رو تبریک بگه.یه سکه هم به جوجو داد.مرسی عمو ...
20 شهريور 1390

شام تولد

شیطون مامان همیشه ظهرها میخوابه.ولی امروز که من کلی کار داشتم پلک هم نزدی و همش در حال خرابکاری بودی.بابابزرگ کلی بغلت میکرد و میچرخوندت ولی کلی کنجکاو شده بودی و میخواستی ببینی چه خبر شده....خلاصه غذاها آماده شد و .. بالاخره دختر من اون روز به هیچ عنوان زبر بار نرفت بخوابه و با تمام توان خرابکاری کرد و هیچ چیزی به  دل خودش نذاشت...وبه محض اینکه سوار ماشین شدیم که بریم خونه مادر جون جو جو خوابید وتا 2ساعت اول مهمونی بیدار نشد.بمیرم واسه دخترم .آخه کلی سوژه داشت از دیشب تا حالا و باید خسته میشد ...
20 شهريور 1390

تولدت مبارک

سلام نفس مامان.120ساله بشی.مامانی همه آرزوهاش به خوشبختی تو ختم میشه.امروز که روز تولدت بود یه حس عجیبی داشتم.میبینم با اومدنت تا چه اندازه دنیای من تغییر کرده.ممنون دخترم. بریم سراغ خاطرات تولدت.به احترام پدربزرگ مرحومت جشنمون بدون شادی بود.یه سری کارا واسه یه یتیم خونه کردی که چون کار خیر هست جزییاتش رو نمیگم.و یه مهمونی با خانواده پدری داشتی.چون خیلی نینی بودی هیچ وقت سر مزار نمیبردیمت .وبرای بار اول روز تولدت بردیمت.دختر گلم واسه پدربزرگش یه قرآن ویه دسته گل هدیه گرفت.مرسی فرشته مامان.میدونم پدربزرگت رو خوشحال کردی مامانی روز چهارشنبه کلی واسه تولدت خرید کرد.و شب تا دیر وقت بیدار بودیم و کارامونو انجام دادیم.روز 5شنبه باقیمانده خریدها...
20 شهريور 1390

مهمونی خاله سمیه

یه خاطره بگم از اون وقتایی که تو 4 ماهه بودی.یه روز رفتیم خونه عمه شوکت.خاله سمیه تازه عروسی کرده بود و با همسرش اومدن اونجا(عمو مسلم به بابات شبیه)تا شوهرشو دیدی شروع کردی به دست وپا زدن .اینقدر ذوق کردی و سرو صدا راه انداختی که عمو مسلم سریع بغلت کرد وبنده خدا خوشحال بود که براش احساسات به خرج دادی..وقتی رفتی تو بغلش یه چند لحظه ای نگاش کردی و بعد متوجه شدی بابات نیست...زدی زیر گریه یه قشقرقی به پا کردی که همه ما نمیدونستیم ساکتت کنیم یا بخندیم.......                                                      ...
10 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر من می باشد